سلسله جلسات فیلم بستری برای تفکر

درک هستی به سادگی طعم گیلاس

طعم گیلاس

طعمی به غایت زندگی و فهم آنچه برای انسان – انسان بودن است . فیلم طعم گیلاس دعوتیست برای درک عظمت هستی ، آنطور که برای وجود فاعلی شناسا چون آدمی خواسته شده است وجودی که طعم گیلاس شاید فقط برای او معنادار باشد ، گیلاسی که خارج از ادراک او شاید چیزی جز یک ماده ای شکل گرفته نباشد . کارگردان در دیالکتیکی با تز ، طعمی چون گیلاس ، آنتی تز چون سختی و دشواری زندگی به سنتزی جز درک زیبائی با عینیت بخشیدن به آنچه اصالت وجود و ریشه های اگزیستانسیالیسم است و رهائی از ایده آل گرائی و ذهنیت است نمی رسد ، ذهنی که حتی مرگ خود را می اندیشد یا ذهنی که به مرک نه اندیشیده و در رویایی با آن پا به فرار می گذارد ، ذهنی که در رویایی با مرگ خود را با آنچه قابل درک و تجربه نیست گول میزند و از تفکر به آن خود را نهی می کند ، ذهنی که در برخورد با دشواری های زندگی ، آینده متصور می شود و با تجربه های ذهنی ، حس و درکی کاذب چون عدم را برای آدمی میخواهد و حتی از آنکه پس از خودکشیش شاید دوباره حس دشواری چون زنده بگور شدن را بفهمد باز می ترسد و طلب سنگ بیشتری بر کالبد بیجان خود می کند که ناگاه به درک دشواری ،  باز از وجود خود بیزار نشود .

نکوهش ساختار گرائی ذهنی و پذیرفتن حقیقت نه از روی دیدگاه جبر بلکه از دیدگاه زیبائی شناسی موضوعی ست که شاید کارگردان به آن دقت نظر داشته است . دراین فیلم هرجا فضا دچار یاس و نا امیدی می شود می توان نشان از ذهنیت و ساختارگرائی فکری را دنبال کرد ، ذهنیتی که چون سایه ای از وجود انسان ، نشانی از وجود است نه خود وجود و لذا در سکانس سایه و خاک می توان این تفکر را بخوبی شهود کرد در این سکانس فرم به غایت زیبائی در اختیار بیان محتواست .

تصمیم به خودکشی محور اصلی کاراکتر فیلم است با این وجود احساسی از مرگ در فیلم نمی بینیم و هر آنچه هست سراسر زندگیست ، در واقع تمایل به خودکشی تضادی را در فیلم ایجاد کرده که زندگی بهتر دیده شود . کارگردان از عنصر جاده به عنوان نمادی از زندگی استفاده می کند و در یک سکانس بر سر یک دو راهی معنای زندگی را از دیدگاه خود بیان می کند ، وقتی بدیعی با باقری سوار ماشین هستند و بدیعی قصد دارد او را به محل کارش برساند برای انتخاب مسیر بدیعی از باقری جویای مسیر میشود او در جواب به مضمون اینکه این مسیر که میگویم دشوار است ولی زیباست در اوج سادگی کارگردان دیدگاهش را نسبت به زندگی بیان می کند ، او زندگی را چون راهی می بیند که انسانها آن را طی میکنند و در طی طریق این راه عنصر ِدشواری عاملی است که ما را در پیمودن آن همیشه دچار شک و تردید می کند ،  تا آنجا که در تقابل با این سختی ها چنانچه ذهن عامل اصلی ما در تصمیم گیری باشد با عادت ساختار تالیفی ذهن (گزاره های متافیزیکی) و ساختن آینده می تواند عاملی بازدارنده جهت طی این مسیر باشد تا آنجا که ساده ترین راه ،  نرفتن و ایستادن می باشد – این فیلم گوئی این ساختار گرائی ذهن را نفی می کند و آدمی را دعوت به درک وجود بدون هیچ پیش قضاوتی می کند وجودی که عامل محرک شناسائی آن (چون طعم گیلاس ) همه سراسر زیبائیست ، زندگی ارزش رفتن دارد با اینکه دشوار می نماید ولی پیمودن آن سراسر از درک زیبائیست ، زیبائی که در گذر از مغز ما معنادار است و لذا ارزش انسان بودن و زنده بودن شاید درک درست همین ارزش هاست که چون عادتی روزمره گویا رو به فراموشی رفته است ولی آنچه در وجود ماست به غایت زیباست چون طعم گیلاسی یا چیدن و خوردن توتی در تلالوء نور خورشید و…… و اما دشواری ، حاصل اعتماد ما به ذهن و خیال است ، آنطور که ذهنمان چون سایه ای از درک حقیقت وجودمان و خواستگاه آفرینشمان را نیز فراموش خواهد کرد تا سر حد تباهی .

اما نظریه عدم امکان انتقال درک یا حسی درونی توسط فاعلی شناسا (انسان) به انسانی دگر نیز از جمله پارادایم های است که در این فیلم مطرح شده است ،  در واقع بدیعی در مواجهه با افرادی که می خواهند او را از خودکشی منصرف کنن این اصل را بیان میکند و لذا با توجه به این قضیه که امکان انتقال یک حس درونی به شخص یا فاعل شناسائی دیگری امکان پذیر نمی باشد لذا سعی در اقامه ی دلیل و استفاده از کلام با توجه به اینکه شخص نصیحت کننده درکی از حالات درونی شخص نصیحت شونده ندارد ، کارکردی نداشته مخصوصا اگر جنس نصیحت فقط ریشه در کلام داشته باشد و گواه هیچ نوع تجربه حسی و درونی نباشد . این نوع طرز تفکر بدیعی بیانگر عمق تفکر و اندیشه ی اوست در واقع بدیعی فردیست که دچار یاس فلسفی است نه یاس از زندگی روزمره و مشکلات آن ، با این وجود می بینیم که بدیعی در سکانس پیاده کردن باقری و برگشت سراسیمه آن دچار ترسی از زنده بگور شدن است ، در واقع او از روی باور به خودکشی نرسیده است (باوری که ریشه در حالات روحی و روانی فرد دارد )  بلکه این تصمیم ناشی از تفکر عمیق درونیست ، من فکر می کنم  این فیلم میخواهد عدم توانائی کلام و ذهنیت را در منجر شدن به عمل یا اخلاق را برساند ، انتقادی که در سکانس برخورد بدیعی با روحانی افغان نیز به خوبی قابل مشاهده است ، در واقع گارگردان معتقد به عدم کارائی کلام و مباحث ذهنی منجر به عملگرائیست و همچنین انتقادی بر عدم کارائی مسائل فقهی و دینی که ریشه در مباحث نظری دارد .

امید است که همه انسان ها به طعم واقعی گیلاس و ارزش آن پی ببرند .

                                                    با تشکر از وقتی که گذاشتید.

                                                            علی امید قائمی