پرونده واکاوی فمینیسم در زمانه ما
گفتگوی دکتر محمدرضا واعظ و دکتر حسین شیخرضایی
با عنوان فلسفه فمینیستی علم
محمدرضا واعظ: عرض سلام و خیرمقدم خدمت دوستان و همراهان عزیز در پرونده «فمینیسم در زمانه» ما با گفتگوی چهارم از پنل اول، با عنوان «فلسفه فمینیستی علم» در خدمت شما هستیم. در این گفتگو به فلسفه علم و معرفتشناسی فمینیستی با حضور دکتر حسین شیخرضایی عزیز، عضو هیئت علمی گروه مطالعات علم موسسه پژوهشی حکمت و فلسفه ایران خواهیم پرداخت.
در اینجا لازم است از دوستان عزیزی که در برنامۀ قبلی همراه ما بودند اما به دلیل اختلال اینترنتی در سراسر کشور امکان برگزاری این گفتگوی زنده اینترنتی فراهم نشد، عذرخواهی کنم.
اگر اجازه بدهید من ابتدا مقدمهای در مورد جلسه امروز بگویم و سپس از جناب دکتر شیخرضایی دعوت کنم تا ما را همراهی کنند.
این مقدمه را من از مدخل بحث فلسفه علم فمینستی فرهنگنامه استنفورد انتخاب کردم:
معرفتشناسی و فلسفه علم فمینیستی روشهایی را مطالعه میکنند که جنسیت و امر جنسیتی بر درک و فهم ما از شناخت، دانشمندان و شیوههای تحقیق و توجیه اثر میگذارند. این شاخه از شناخت، مشخص میکند که چگونه مفاهیم و شیوههای غالبِ نسبت دادن شناخت به معنای معرفت، کسب و توجیه معرفت، زنان و سایر گروههای تابعه را به ضرر میاندازد و در اصلاح آنها برای تعمیم منافع این گروهها تلاش میکند. معرفتشناسان و فیلسوفان علوم مختلف فمینیست معتقدند که شیوههای شناخت، غالب زنان را به طرق زیر به ضرر میاندازد.
آنها معتقدند که از طریق شیوههای زیر، غالب زنان در این بحث معرفتشناسی، ضرر کردهاند و ضرر میکنند:
آنها را از تحقیق و پژوهش خارج میکنند؛
آنها را از اقتدار معرفتی، محروم میکنند؛
سبکهای شناختی زنانه را تحقیر میکنند؛
و نظریههایی از زنان را تولید میکنند که یا نشان میدهد آنها در دسته پایینتری قرار دارند و یا فقط در راههای تامین منافع مردانه قابل توجه هستند.
معرفتشناسان فمینیست این شکستها را در برداشت نادرست از شناخت، دانشمندان، عینیت و روششناسی علمی دنبال میکنند. آنها گزارشهای متنوعی از چگونگی غلبه بر این نوع شکستها ارائه میدهند. آنها همچنین در پی رسیدن به اهداف زیر هستند:
1-توضیح دهند که چرا ورود زنان و دانشمندان فمینیست به رشتههای مختلف دانشگاهی سوالات، نظریهها، روشها و یافتههای جدیدی ایجاد کرده است؛
2-نشان دهند که چگونه ارزشها و دیدگاههای جنسیتی و فمینیستی، نقش علیتی در این تحولات داشتهاند؛
3-تئوریهایی را ترویج نمایند که به جنبشهای برابری طلبانه و آزادیبخش کمک کنند و از این تحولات به عنوان پیشرفتهای معرفتی دفاع نمایند.
به طور کلی در این گفتگو، به برخی از مفاهیم و جریانهای اصلی که در سالهای اخیر در ذیل مقوله فلسفه فمینیستی علم مطرح شدهاند، میپردازیم. مفاهیمی مانند فاعل شناسای موقعیتمند، معرفت جنسیتمند، نظریه چشمانداز فمینیستی، نظریه تجربهگرایی فمینیستی و نظریه پستمدرن در این زمینه، توضیح داده خواهد شد.
من از دکتر حسین شیخرضایی عزیز دعوت میکنم که ما را از این لحظه همراهی کنند تا بتوانیم گفتگو را آغاز کنیم. امیدوارم که شما هم ما را همراهی فرمایید.
سلام میکنم خدمت آقای دکتر شیخرضایی و تشکر میکنم بابت همراهی ما چه در پرونده قبلی و چه در این پرونده و خواهش میکنم که بحث را شروع کنید.
حسین شیخرضایی: من هم به شما و دوستان عزیز سلام میکنم و امیدوارم که بتوانیم صحبت خوبی را پیش ببریم و خیلی هم خوشحال هستم که در این مجموعه صبحتهای شما درباره جنبههای مختلف فمینیسم مشارکت دارم.
محمدرضا واعظ: خیلی از برنامههایی که ما داریم مباحث سادهتری هستند و در زمان برنامه تعداد شرکت کننده بیشتر است و در برخی برنامهها مباحث تخصصیتری هستند و شاید در زمان پخش تعداد شرکت کننده کمتری داشته باشیم و بعد از برنامه، خیلی خوب دیده میشود و ما از این بابت بسیار خوشحال هستیم.
من سعی کردم در ابتدا مختصری درباره موضوع صحبت کنم اما بسیاری از دوستان از من درخواست کردند که در ابتدا از شما بخواهم که مولفههای این عنوان را بشکافید. خواهش میکنم توضیح کوتاهی بفرمایید تا بعد به خود مبحث فلسفه فمینیستی بپردازیم.
حسین شیخرضایی: میتوانیم این بحث را با کمی تحلیل عنوان آغاز کنیم و بعد مباحث از دل همین درخواهند آمد. برای دوستانی که با فلسفه علم و معرفتشناسی آشنا هستند، خیلی تعریف کردن خود این دو رشته لزومی ندارد و تکرار مکررات است اما شاید مرور آن برای بقیه دوستان، خالی از لطف نباشد.
وقتی از حوزه فلسفه علم صحبت میکنیم درواقع از یک حوزه مطالعاتی مرتبه دوم یا پسینی صحبت میکنیم که فیلسوفانی که در این حوزه کار میکنند، سعی میکنند به کار دانشمندان نگاه کنند و درواقع الگوهای استدلال و تبیین و علمورزی آنها را دربیاورند و درباره آن نظریهپردازی کنند. یعنی با ابزار فلسفی به کار دانشمندان نگاه کنند و مثلا توضیح دهند که دانشمندان از چه الگوهایی برای تبیین، ابطال، نظریه ساختن و مدل ساختن استفاده میکنند و امثال آن. فلسفه علم هم میتواند به شکل عمومی باشد یعنی، مباحثی که در همه علوم مشترک است و فلسفه عمومی علم نامیده میشود یا میتواند معطوف به یک رشته خاص مثل زیستشناسی باشد. معرفتشناسی هم اگر به همین تعبیر خیلی کلی بخواهیم بگوییم، بخشی از تعبیر فلسفه است که مفهوم معرفت یا شناخت، مولفههای آن، منابع آن و چگونگی انتقال آن را مطالعه میکند و انواع و اقسام سوالات دیگری که درباره ماهیت معرفت، عناصر تشکیل دهنده آن و شیوه کسب آن و مسائلی از این دست را بررسی میکند. قائدتا این تعاریف بسیاری از جزئیات را نادیده میگیرد اما برای دادن یک تصویر کلی فعلا برای ما کافی است.
هنگامی که پسوند فمینیستی به اینها اضافه میشود یعنی فلسفه فمینیستی علم،[1] یا اپیسدمولوژی[2] فمینیستی صحبت میکنیم، مشخصا هدف این است که رابطه بین جنسیت و آن بحثهایی که در هرکدام از این دو حوزه مطرح میگردد، مطالعه شود. به شکل مشخصتر اگر در فلسفه علم از مفهوم تببین، قانون و آزمایش استفاده میشود، سوال این است که آیا امر جنسی تاثیری روی اینها میگذارد یا نه؟ لزومی هم ندارد که جواب از پیش مثبت باشد. اصولا مطالعه اینکه تعامل امر جنسی و این مقولات فلسفی چگونه است، فلسفه فمینیستی علم را میسازد؛ یا در حوزه معرفتشناسی وقتی از فمینیست اپیسدومولوژی صحبت میشود، منظور این است که آیا آنچه که به شکل سنتی در معرفتشناسی مطالعه میشود اصولا ارتباط یا تعاملی با مقوله جنسیت دارد یا ندارد. این صورت مسئله کلی است. حالا اینکه تعامل و ارتباطی دارد یا ندارد به دو سوال جزئیتر تقسیم میشود:
اول اینکه در حال حاضر، به شکل توصیفی چه ارتباطی برقرار است؛
دوم اینکه به شکل ایدهآل چه ارتباطی میتواند برقرار باشد.؛
مثلا ممکن است که کسی در حوزه علم بگوید که روشهای فعلی علمورزی، روشهایی مردانه است. این ادعا البته جزئیاتی دارد و توضیحی میخواهد و باید درباره اینکه کدام روشها و چرا مردانه، توضیح داده بشود؛ فعلا با این نکته کاری نداریم. اما فرض کنید که کسی ادعا میکند که روشهای فعلی علم مردانه است. مثلا «روش تقلیل دادن» یا «مطالعات کمی» یا «نگاه اتمی داشتن»، اینها روشهایی مردانه هستند. این در مقام توصیف است. از آنطرف در مقام ایدهآل هم ممکن است کسی بگوید که بله، نوعی علمورزیِ ایدهآلی هست که میتوانیم نام آن را علمورزی زنانه بگذاریم و مثلا جور دیگری است. به جای کمی، کیفی است و به جای اتمی، کلگرایانه است و به جای روش آزمایش، مبتنی بر روش تفسیر و همدلی است و امثال آن. در مورد جزئیات اینها اگر زمان اجازه بدهد امروز صحبت خواهیم کرد اما در کل به دو حوزه «مطالعه وضع موجود» و «مطالعه وضع مطلوب»، میتواند تقسیم شود.
محمدرضا واعظ: یعنی درواقع آنچه که هست و آنچه که باید باشد.
متشکرم از توضیحات مقدماتی شما. هرچند ممکن است که برای متخصصین این صحبتها ابتدایی باشد اما خیلیها هم میتوانند از آن استفاده کنند.
وقتی به مدخل نگاه میکنیم، میتوانیم از دو عبارت «فلسفه علم فمینیستی» یا «معرفتشناسی فمینیستی» هم استفاده کنیم. شما از عبارت «فلسفه فمینیستی علم» استفاده کردید. ممنون میشوم که توضیح کوتاهی هم در این زمینه بفرمایید.
حسین شیخرضایی: این نکتهای است که بیشتر مربوط به ساختار زبان فارسی میشود و وقتی که ما این ترکیبهای سهتایی را در انگلیسی داریم، به دو صورت میتوانیم ترجمه کنیم. یعنی هنگامی که در انگلیسی عبارت feminist philosophy of science داریم، جایی میتوانیم بگوییم «فلسفه علم فمینیستی» و جایی هم میتوانیم از عبارت «فلسفه فمینیستی علم»، استفاده کنیم. هرکدام مزایا و معایبی دارد اما ممکن است که اگر بگوییم «فلسفه علم فمینیستی»، عدهای اینطور تلقی کنند که علم فمینیستی یک علم مجزا از علم رایج و فعلی است یعنی، یک نوع علم زنانه است و این فلسفه میخواهد آن نوع علم را مورد مطالعه قرار بدهد. یعنی علم فمینیستی را یک واحد در نظر بگیرد و بگوید که فلسفه علم فمینیستی به معنای فلسفه مطالعه آن علم زنان است درحالی که، اینطور نیست و همه کسانی که در حوزه مطالعات فمینیستی علم کار میکنند، معتقد نیستند که ما یک علم زنانهای داریم که مجزا از علم مردانه است. این خودش محل بحث است و امروز شاید بتوانیم که در طول صحبت به آن اشاره کنیم. عده خاصی از فیلسوفان فمینیست علم هستند و از یک علم زنانه صحبت میکنند که جایگزین علم رایج باشد. به همین دلیل من ترجیح میدهم که واژه فمینیستی را در بین این ترکیب بیاورم و بگویم «فلسفه فمینیستی علم» که آن فمینیستی بیشتر به نوع فلسفهورزی نزدیک باشد یعنی ما با رویکرد فلسفی فمینیستی به مطالعه علم میپردازیم و آن علم هم میتواند علم رایج و هم علم جایگزین باشد. این یک بحث داخلی خواهد بود. من اصراری ندارم که این عبارت بهتری است اما به نظرم میرسد که از «فلسفه علم فمینیستی» بهتر است چون آن علم فمینیستی ممکن است این ذهنیت را ایجاد کند که آن علمی، جدا از علم رایج است.
محمدرضا واعظ: بعد از اینکه کانت بحث شاکلهها و طرحوارههای ذهنی و درواقع میزان تاثیرگذاری آنها در ساختاربندی و شکلدهی پدیدارهایی که ما دریافت میکنیم را مطرح کرد، یک نسبیانگاری هم ایجاد شد. ما این بحث را داشتیم. اما در بحث معرفتشناسی فمینیستی هم گویی از این نگاه کانتی استفاده شده است و جنسیت آن سوژه موقعیتمند، در نظر گرفته شده است برای خوانش خودش از ابژه، از جهان پیرامون و از آن طبیعتی که آن را رصد میکند و با حواس پنجگانه آن علم را تولید میکند. میخواهم بدانم که شما تا چه حدی موافق این برداشت فمینیستها هستید و اگر امکان دارد مقداری این بحث را باز کنید.
حسین شیخرضایی: من در ابتدا یک نکته مقدماتی بگویم که احتمالا در بحثهای دیگر شما به این تفکیک اشاره شده است اما اگر باز من هم به آن اشاره کنم، خالی از لطف نخواهد بود.
در حوزه جنسیت، دو اصطلاح وجود دارد که ما حتما باید آنها را از هم تفکیک کنیم. یکی مسئلهای است که ما میتوانیم نام آن را «جنسیت بیولوژیک یا فیزیولوژیک» و دیگری مسئلهای است که میتوانیم نام آن را «جنسیت اجتماعی» بگذاریم. در متون مربوط به مطالعات فمینیستی، اینها دو اصطلاح مختلف هستند. اگر از جنسیت بیولوژیک صحبت کنند از اصطلاح «سکس» استفاده میکنند یعنی، جنسیت به مذکر و مونث تقسیم میشود و اگر از اصطلاح جنسیت اجتماعی صحبت کنند از gender صحبت میشود که به معنی مردانگی و زنانگی در اجتماع است. مسئله این است که وقتی از تاثیر جنسیت بر علم داریم صحبت میکنیم، مقصودمان gender است یعنی، آنچه که اجتماع به عنوان تلقی خودش از جنسیت میسازد. مثلا ما یک تمایز طبیعی بین جنس مذکر و جنس مونث داریم که فرض میکنیم طبیعی است – چون خود این موضوع محل مناقشه است به این دلیل که بر اساس کروموزومها مشخص میشود- ولی روی این تمایز طبیعی مرد و زن بیولوژیک، جامعه یک نظام ارزشی، یک نظام ایدئولوژیک و یک نظام بالا و پایین سوار میکند. مثلا مردانگی با قدرت تفکر و حکمت و دوراندیشی پیوند میخورد و زنانگی با احساسات، مادرانگی و عدم عقلانیت و امثال آن. یا مثلا کاری که جنس مذکر در رابطه جنسی انجام میدهد تقدیس میشود و آن کاری که جنس مونث در رابطه جنسی انجام میدهد، تقبیح میشود و فحشها و ضربالمثلها و نظام حقوقی، اینطور ساخته میشوند. ما هنگامی که از ارتباط جنسیت با معرفت و علم داریم صحبت میکنیم از این نظام برساختۀ اجتماعی صحبت میکنیم که توسط عناصر فرهنگی از ابتدا، به کودک داده میشود و تا انتها با او همراه است. به همین دلیل هنگامی که فمینیستها میگویند که هیچ کس زن به دنیا نیامده است، بلکه زن شده است شاید این جمله برای خیلیها تعجببرانگیز باشد و بگویند مگر وقتی بچه به دنیا میآید جنسیت او معلوم نیست؟ این منظور نیست بلکه مسئله این است که آن تلقی که هر جامعه از امر جنسی دارد، چیزی نیست که در طبیعت وجود داشته باشد بلکه یک برساخته فرهنگی و اجتماعی است که از طریق تعاملات نمادین و عمدتا زبان و سایر تعاملات تثبیت میشود و منشا اثر است. بنابراین هنگامی که از جنسیت و تاثیر آن بر معرفت صحبت میکنیم، منظور این تلقی است که اجتماع از آن تمایز جنسی دارد و خیلی روشن است که از جامعهای به جامعه دیگر یا در طول زمان میتواند متفاوت باشد، همانطور که ما به عینه میبینیم که در جامعه خود ما یا در مقایسه جامعه ما با جوامع دیگر، آن تمایز جنسیتی میتواند به شکلهای مختلفی ارزشگذاری شود. این نکته مقدماتی بود که میخواستم بگویم.
اکنون به سوالی که شما کردید برگردیم. در سنت معرفتشناسی غرب، در معرفتشناسی مدرن همیشه وقتی از «فاعل شناسا» صحبت میشود یعنی، آن کسی که دانستن را به او نسبت میدهیم. اگر ما دانستن را یک رابطه در نظر بگیریم، یک سوژهای دارد که به آن فاعل شناسا میگوییم، یک «متعلق» دارد یعنی آن چیزی که ما آن را میشناسیم و باید شرایطی برقرار باشد تا ما بتوانیم بگوییم که آن فاعل شناسا، سوژه را میشناسد. جریان غالب و اصلی در معرفتشناسی غرب این بوده است که وقتی از آن فاعل شناسا صحبت میکنیم آن را درکلیترین و انتزاعیترین حالت در نظر میگیریم. مثلا دکارت را اگر به عنوان پدر معرفتشناسی مدرن در نظر بگیریم، او دارد از این صحبت میکند که چه چیزی را میداند، سرحد دانستن چیست و به چه چیزی میتوان شک کرد. او از این صحبت نمیکند که این «من» که میتواند بداند کیست، کجاست و در چه موقعیتی قرار دارد. او از یک سوژه انتزاعی شناور در خلاء صحبت میکند که هیچ تعیینی ندارد. نه مرد و زن بودن، نه ثروتمند و فقیر بودن، نه مربوط به این فرهنگ و آن فرهنگ بودنش مهم است و نه اینکه در آن نظام گفتمانی در کجا قرار گرفته است، رئیس است؟ مرئوس است؟ دانشجو است یا دانشمند و حتی از اینکه چه قدرتی دارد هم صحبت نمیکند و به طبع از مرد و زن بودن هم صحبتی نمیکند. او حکمی کلی میدهد که “من در همه چیز میتوانم شک کنم” ولی این من هیچ تعیین بیشتر از این ندارد مگر اینکه مطلق یک سوژه داننده است.
در سنت خودمان هم چیزی که برای من جالب است ابنسینا است که وقتی از یک انسان معلق در فضا صحبت میکند و یک آزمایش فکری به ما معرفی میکند که مربوط به درک و دریافتی است که هرکسی از خودش دارد، آن انسان معلقِ ابنسینا یک انسان مطلق است یعنی، هیچ تعیینی ندارد. نه مرد است و نه زن، نه ویژگی های جسمی آن انسان برای ابنسینا مهم است.
این فرض که خیلی قدیمی بوده و اساس معرفتشناسی را شکل داده است، توسط یک صداهایی زیر سوال رفته و فمینیستهای مدرن نقطه انتهایی این زنجیر هستند. کسانی قبلا هم از این صحبت کردهاند که موقعیتمندی شما، تعیینات شما و اینکه چه کسی یا چه چیزی هستید و در چه جایی در این مختصات اجتماع قرار دارید، روی مختصات معرفت اثر دارد. فمینیستها این را صورتبندی کردند و سعی داشتند از آن دفاع کنند و آن این است که “سوژه داننده یک فرد موقعیتمند است.” به این معنا که اگر بخواهیم یک محور مختصات ترسیم کنیم که در آن انواع و اقسام متغییرها مثل موقعیت جغرافیایی فرد و موقعیت تاریخ و گفتمانی فرد -که در آن گفتمان، چه جایگاهی به او دارد- و موقعیت جنسیتی او هم در آن دخیل است و هر فرد در یک موقعیت مختصاتی منحصر به فردی قرار میگیرد. یعنی مثلا مختصات من به عنوان کسی که دارم در اینجا صحبت میکنم با مختصات کسی که شنونده است فرق دارد. مختصات من به عنوان مرد با مختصات من به عنوان زن فرق دارد. همه این تفاوتهای بیولوژیکی، تاریخی، اجتماعی، جغرافیایی، سیاسی، اقتصادی و جنسیتی را باید در دل این موقعیتمندی بیاوریم. ادعا این است که این موقعیتمندی بر روی معرفت اثر میگذارد یعنی، آن چیزهایی که ما در معرفتشناسی به آن اهمیت میدهیم و اینکه ما با یک سری استانداردها،
چه زمانی چیزی را میپذیریم؟
چه زمانی چیزی را موجه میدانیم؟
و چه زمانی به چیزی باور داریم؟
همه اینها تحت تاثیر موقعیتمندی فرد قرار میگیرد.
اجازه بدهید که من یکی دو مثال در این مورد بزنم:
اگر مثالهای واقعی معرفت را و نه آن چیزی که معرفتشناسها فکر میکنند همه معرفت آن است، مثل «چمن سبز است» و «برف سفید است» درنظر بگیرید که مثلا:
فلان حزبی که اکنون دارد کاندیدا در ریاست جمهوری معرفی میکند یا نمیکند، آیا در کل میتواند مشکلات کشور را حل کند؟
آن وقت دقیقا روشن میشود که شما برای باور داشتن به این و برای توجیه کردنش، چقدر آن موقعیت معرفتیتان تاثیرگذار است. مثلا اینکه
آیا شما ذینفع هستید یا نیستید؟
چه نسبت و رابطهای با افراد دخیل در آن دارید؟
و آیا شما معرفت اول شخص یا سوم شخص دارید؟
یا حتی اینکه شما چه تواناییهای فیزیکی و بدنی دارید؟ مثلا فرض کنید معلولی هستید که برای شما سیاستهای بهزیستی و حمایتی مهم است یا فرض کنید مهاجری هستید که برای شما سیاستهای برخورد با اقلیتها مهم است.
یا حتی به لحاظ مغزی چه نوع سیستم شناختی دارید؟ سیستم شناختی دارید که زود تصمیم میگیرد و زود به قطعیت میرسد یا شکاک هستید؟
همه این مقتضیاتی که درباره موقعیتمندی گفتم، بر روی استانداردهای پذیرش شما در مورد اینکه چیزی را در زمره باورهای موجه خودتان قرار بدهید یا ندهید، اثرگذار است و نمیشود به این راحتی صحبت کرد که یک سوژه فاعل شناسا، بیرون از تمام این جزئیات و تعیینات دارید. این راجع به تمام مولفههای اجتماعی است اما، نکته خیلی مهمی که فمینیستها بر آن تاکید میکنند این است که یکی از مهمترین عناصر سازنده این موقعیتمندی، «وضعیت جنسیتی» است. بنابراین حالا اگر بخواهیم صورتبندی کنیم در یک جمله این است که:
“موقعیت جنسیتی فاعل شناسا در آن مقولههایی که به معرفت مربوط است، یعنی استانداردهای پذیرش، توجیه و باور، استانداردهای ارزیابی، منابع قابل اعتماد معرفت و شیوههای کسب معرفت، اثرگذار است و جنسیت یک مولفهای است که در مسئله معرفت، نقش ایفا میکند. ”
این یک فرض یا نقطه عطف است چون تفاوت خیلی مهمی با آن رویکردهای قبلی دارد. همین الان ممکن است چنین فکری به ذکر مخاطب برسد که این به نوعی موجب نسبیانگاری میشود یعنی اینکه هرکسی برای خودش یک ملاک معرفتی دارد و ما وقتی از معرفت صحبت میکنیم میخواهیم که یک چیز ثابتتر و عینی[3]تر باشد. حالا اینکه این به نسبیانگاری میانجامد یا خیر؟ میتوان در مورد آن صحبت کرد. اما یک نکته بگویم و بحث را در اینباره تمام کنم:
چیزی که شما در مورد کانت گفتید، او از این صحبت میکند که ما یک مقولات فاهمهای داریم که اینها بین افراد بشر مشترک است و ما آن را به جهان میافکنیم و جهان را در قالب آن میفهمیم اما، برای کانت این مقولات در طی زمان عوض نمیشوند و از فردی به فرد دیگر تغییر نمیکنند. اینها سختافزارهایی هستند که ما به آن مجهز هستیم و جهان را به کمک آن میشناسیم. این از یک جهت مهم است که به هرحال این ما هستیم که به چیزی که میشناسیم شکل میدهیم و آن چیزی که سوژه شناخت ماست، حاضر و آماده در جهان نیست که فقط عکس آن در ذهن ما بیفتد بلکه این ما هستیم که آن را میسازیم. این نکته مهمی است ولی این چیزی که ما درباره معرفتشناسی فمینیستی و سوژه موقعیتمند میگوییم چیزی بیش از این است یعنی، دارد از این صحبت میکند که ما مجهز به یک چارچوبهای مفهومی دیگری هم میشویم که اینها از فردی به فرد دیگر و از جنسیتی به جنسیت دیگر میتواند عوض شود و فمینیستها میگویند که باید ساخته شود یعنی، ما باید منظر فمینیستی را کسب کنیم. منظر فمینیستی اصلا اینطور نیست که اگر شما زن بیولوژیک به دنیا آمدید، اتوماتیکوار از آن بهرهمند باشی و اگر مرد به دنیا آمدهای آن را نداری و نمیتوانی داشته باشی. چشمانداز فمینیستی یک چشماندازی است که با ممارست، تمرین، فرهنگ و تحصیل باید کسب شودT پس این با چیزی که کانت میگوید کمی متفاوت است یعنی، اگرچه در ادامه به این معناست که نفی این فرضیه است که ذهن ما آیینه صافی است و هرآنچه که در جهان است تصویرش در آنجا میافتد و ما میشناسیم.
محمدرضا واعظ: درواقع اگر کانت نبود چنین بحثهایی اصلا نمیتوانست مطرح شود چون کانت بود که گفت ساختارهای ثابتی در مغز افراد است و ذات ذهن انسان است.
خب بحث این بود که فردی که شناختمند است، جنسیتی که دارد در شناخت او بسیار تاثیرگذار است. حالا این ارتباط بین جنسیت و شناخت در فردی که قرار است شناخت به دست بیاورد و میزان تاثیرگذاری این جنسیت منجر به سه رویکردِ مشهور شدهاست. اگر موافق هستید با رویکرد تجربهگرایی آغاز کنیم و شما توضیحاتی در این زمینه بدهید. آن بحث نسبیانگاری را هم در ذیل این مبحث و هرجا که میشود لطفا باز کنید.
حسین شیخرضایی: قبل از اینکه وارد این رویکرد فلسفه علم شویم، یک نکته تکمیلی را بگویم. کسانی که از این فاعل شناسای موقعیتمند صحبت میکنند فقط از این صحبت نمیکنند که فاعل شناسا موقعیتی دارد که بر روی شناخت او اثر میگذارد. آنها یک قضیه دیگری را هم به این اضافه میکنند که این قضیه خودش محل بحث و مناقشه است اما خیلی ریشه مارکسیستی دارد یعنی از یک ادبیات مارکسیستی در میآید. ادعای مارکس این است که: “در مسائل خاصی مثل مسائلی که به حوزه کار و تولید مربوط است، آن موقعیت یا چشمانداز طبقه کارگر، از یک ارجحیتی برخوردار است.” یعنی اگر شما بخواهید مسائل مربوط به کار و شیوه تولید را بررسی کنید و از دل آن به نتایج و نظریههایی برسید، آن موقعیتِ چشمانداز طبقه کارگر از یک ارجحیتی برخوردار است. مارکس و دیگر متفکرانی که سعی داشتند نظریه او را بسط دهند، دلایلی میآورند که چرا آن از این ارجحیت برخوردار است؟
مثلا میگوید که طبقه کارگر در چارچوب منافع طبقاتی خودشان به قضیه نگاه نمیکنند برخلاف کارفرما یا برخلاف کسی که ابزار تولید را دارد، کارگر از منظر روشهای عام انسانی به قضیه نگاه میکند یا یک نوع خودآگاهی جمعی دارد و موارد دیگری که من اکنون نمیخواهم آنها را باز کنم ولی عین همین حرف یعنی یک نوع جایگاه خاص و جایگاه برتر در کسانی هم که از معرفتشناسی فمینیستی صحبت میکنند هست. یعنی ما ترکیب دو اصل داریم:
اصل اول: موقعیت افراد در آنچه که میدانند و استانداردهای دانستن اثرگذار است.
اصل دوم: هنگامی که صحبت از مسائل مربوط به جنسیت پیش میآید، این منظری که فمینیستها -یا زنان از لحاظ بیولوژیکی دارند- از اولویت برخوردار است، بهتر و بالاتر است.
به دلیل اینکه اینها سعی میکنند با نگاه انتقادی به ارزشهای اجتماعی خودشان بنگرند و همیشه به دنبال نوعی رویکردهای بدیل و آلترناتیو[4] برای کسانی که در حاشیه قرار گرفتهاند هستند تا اینها صدایشان شنیده بشود، از یک نوع آگاهی جمعی، یک نوع حساسیت جمعی و امثال آن برخوردارند.
پس اگر بخواهیم یک تصویر نسبتا کاملتری بدهیم باید بگوییم که ما دو اصل موضوع داریم:
یک اصل موضوعی که معرفت را امری موقعیتمند میداند، که ممکن است خیلی با این اصل مخالفت نشود؛
و اصل دوم اینکه میگوید که در یک حوزههای خاص معرفتی، آن موقعیتمندی خاص از یک برتری برخوردار است.
اینها را گفتم تا بحث قبلی کامل شود.
محمدرضا واعظ: سوالی که در اینجا پیش میآید، این است که در مقایسه نسبت طبقه کارگر به سرمایهدار در نظام مارکسی، با مقایسه جایگاه زن و مرد، آیا از استدلال تمثیلی استفاده شده است؟
حسین شیخرضایی: استدلال تمثیلی به این معنا نیست که مثلا گفته باشد، آن نسبتی که کارگر با کارفرما دارد، همان نسبتی است که زن با مرد دارد. این استدلال به طریق دیگری بسط یافته است به این معنا که، آن دلایلی که باعث میشود طبقه کارگر در امور مربوط به کار و ابزار تولید، برتری داشته باشد، همان دلایل عینا در حوزه زنان برقرار است.
محمدرضا واعظ: با توجه به اینکه نظریه چشمانداز را باز کردید میتوانیم در اینجا با نظریه چشمانداز به جای تجربهگرایی آغاز کنیم.
فقط یک نکته اینجا میماند و آن این است که این اصل دومی که به عنوان پیشفرض در نظر گرفته میشود، آیا نظر تمام معرفتشناسهای فمینیست است یا صرفا نظر کسانی است که در دسته رویکرد چشمانداز[5] قرار دارند؟
حسین شیخرضایی: این نظر کسانی است که هم در معرفتشناسی فمینیستی و هم در فلسفه فلسفه علم فمینیستی نمایندگانی دارند و بعضی از فمینیستها اصولا با دیدگاه standpoint مخالف هستند چون یک جور ارزشداوری در آن است که برخی از فمینیستها معتقد به آن نیستند.
در ادامه بحث باید یک تمایزی بین standpoint که من آن را چشمانداز ترجمه کردهام و منظر که میتواند ترجمه perspective یا اصطلاحات دیگر باشد. منظر چیزی است که هنگامی که شما در یک موقعیتی قرار میگیرید به شکل طبیعی یا بدون اینکه لازم باشد کاری بکنید، آن منظر یا زاویه دید یا point of view را به دست میآورید. مثلا فرض کنید که شما از کوهی بالا رفتهاید و از یک زاویه دید خاص به شهر نگاه میکنید ولی احتیاج به کارآموزی خاصی ندارید تا بتوانید که شهر را از آن بالا ببینید یعنی، به مقدار زیادی این یک حرکت منفعلانه است. کسانی که از نظریه چشمانداز دفاع میکنند، تعمدا از کلمه standpoint به جای perspective استفاده میکنند تا بگویند که standpoint چیزی است که ساخته میشود یعنی شما باید آن را کسب کنید و باید کارآموزی بشوید تا بتوانید جهان را از آن منظر ببینید. مثلا پزشکی که در طول دوره پزشکیاش میآموزد که عکس رادیولوژی را چگونه ببیند، از یک standpoint نگاه میکند. یعنی اینطور نیست که عکس رادیولوژی را با همان نگاهی که از بالای کوه به شهر میکنید، بررسی کنید و بفهمید که مثلا به کدام ناحیه از مغز بیمار ضایعه وارد شده است و این احتیاج به آموزش و ممارست دارد و احتیاج به این دارد که کسی خطاهای شما را اصلاح کرده باشد تا بتوانید که آن عکس را چنان ببینید که به شما میگوید ضایعه در کدام قسمت است. بنابراین به همین دلیل من اشاره کردم که این چشمانداز صرفا به این واسطه که کسی زن بیولوژیک متولد میشود، به دست نمیآید و چه بسا عناصر فرهنگی اینها را در یک زن بیولوژیک پوشانده باشد و چه بسا که یک مرد بیولوژیک بتواند آن منظر را کسب کند. آن منظر یعنی منظر توجه و حساسیت به امر جنسیتی و اینکه چطور گفتمان غالب این صدا را ساکت میکند، به حاشیه میراند و بی اهمیت میداند. این احتیاج به کارآموزی دارد پس کسانی که طرفدار standpoint theory هستند، خودشان را از یک سری از فمینیستهای قدیمیتر که معتقد بودند زنانگی به معنای بیولوژیک یک امر ذاتی است و همین که شما زن به دنیا بیایید دنیا را به یک شکل خاصی میبینید، متمایز میکنند و با وضع همین اصطلاح standpoint میخواهند نشان بدهند که این یک امر اکتسابی است و احتیاج به یادگیری دارد.
محمدرضا واعظ: یعنی در عین این که sex به معنای جنس را ذاتی در نظر نمیگیرند و بحث standpoint را مطرح میکنند، ولی منظورشان این است که آن perspective برای هر فردی ذاتی است اما standpoint اکتسابی است.
حسین شیخرضایی: قسمت دوم صحبتتان صددرصد درست است یعنی standpoint یک چیزی است که کسب میشود و احتیاج به یادگیری، مبارزه و تثبیت دارد ولی در مورد قسمت اول صحبتتان باید بگویم که این بخشی از این نظریه نیست که بگوییم ذاتی است، اتفاقا کسانی اینجا هستند که معتقدند یکی از تئوریهای فمینیستی قبلی این بوده است که از فمینیسم یک تلقی ذاتگرایانه دادند به این معنا که زن بودن یک چیز جهانشمول است که چه شما امریکایی، افریقایی، آسیایی و مسلمان باشی یا سفید و سیاه و اقلیت و اکثریت باشی، همین که زن هستی یک نوع منظر خاصی به جهان داری و این خیلی اتفاقا مورد نقد فمینیستهای متاخر بوده است که ما یک زنانگی نداریم بلکه زنانگیهای بسیار متنوعی داریم و نمیشود مثلا یک زن سفیدپوستِ نظریهپرداز که در امریکا دارد نظریهپردازی میکند را بگوییم او همان منظری را دارد که مثلا یک زن افغان در کشور خودش دارد و این به رسمیت شناختن تکثر و دور شدن از این نوع ذاتگرایی در امر زنانه اتفاقا مورد تاکید فمینیستها بوده است بنابراین، آن قسمت اکنون بخشی از این تئوری نیست اما اینکه این standpoint قطعا چیزی است که اکستسابی و یاد گرفته میشود، بله این درست است.
محمدرضا واعظ: فکر کنم این نظریه در موج چهارم قرار میگیرد. درست است؟ طبق آنچه شما میگویید که اینها ذاتگرایی را قبول ندارند؟ لطفا تصحیح کنید اگر من اشتباه میگویم. یعنی علاوه بر اینکه ما از تنوع standpoint داریم صحبت میکنیم، از تنوع منظرها هم صحبت میکنیم.
حسین شیخرضایی: ولی به هرحال این نظریه تاکیدش روی مسئله standpoint و چشمانداز است. اینکه شما راجع به تنوع زنانگی چیزی بگویید، اکنون بخشی از این نظریه نیست. به هرحال این نظریه میگوید، این کلیشه جنسیتی به این معنا که زنان به صرف زن بودن از آن منظر برخوردار هستند، رد میشود و میگوید که چنین چیز ثابتی به عنوان چشمانداز زنانه وجود ندارد.
اکنون ببینیم که این دیدگاه در فلسفه علم چگونه خودش را نشان میدهد. گفتیم دو مؤلفه وجود دارد:
- چشم اندازی که شما از آن به جهان نگاه میکنید، در نحوه کسب استانداردهای معرفتی و علمورزی شما اثرگذار است.
- این یک نوع برتری و رجحان به چشماندازهای رقیب دارد.
این رجحان چگونه ساخته میشود؟ کسانی که طرفدار آن هستند به شکل ملموس در فلسفه علم و در علمورزی چه پیشنهادی دارند؟ چون گفتیم بخشی هم در اینباره وجود دارد که چگونه امر جنسیتی به شکل ایدهآل باید اثرگذار باشد؟ آنها عقیده دارند که این standpoint یا چشمانداز از راه تجمیع تجارب زنان ساخته میشود و بعد از تجمیع از راه حصول الگوهای ثابتی در نحوه تلقی جامعه از زنان به شکل خاص شکل میگیرد. مثلا در حوزه علم و یک کار علمی صحبت میکنیم. فرض کنید زنانی که دارند در حوزه علم کار میکنند اگر گروهی تشکیل دهند، ارتباطی برقرار کنند و تجارب خود را از اینکه در جامعه علمی چگونه با آنها برخورد میشود، انباشت کنند. مرحله اول ساخت این standpoint انباشت این تجربههاست. مثلا زن محققی ممکن است بگوید که چگونه وقتی من حرفی زدم به آن توجه نشد و با استاندارد معرفتی پایینتری با آن برخورد شد ولی همان حرف را محقق همکار من که مثلا مذکر بود، گفت و شنیده شد و با حسن ظن با او برخورد شد و گفته شد که حتما یک حرف درستی در آن است و باید دقت بیشتری در آن کرد. یا مثلا بودجه چطور تخصیص داده شد؟ اول این تجربهها انباشته میشوند و بعدا یک الگوهایی از آن در میآید چون من ممکن است فکر کنم که این مورد، خاص من است و فقط در حوزه کاری من و دقیقا مربوط به آن موقعیتی که من در آن بودم ولی بعدا متوجه میشوم که این تکرار شده و در جاهای دیگری هم وجود دارد. پس میتوانم یک الگوهایی از این درآورم. این محققانی که در این حوزه کار میکنند از یک اصطلاحی استفاده میکنند که همانی است که کسانی که در موقعیتهای دوگانه قرار دارند از آن استفاده میکنند و برای کسب آن چشمانداز، این موقعیتهای دوگانه خیلی مهم است. مثالی میزنم که در ادبیات برخی از نویسندگان این مکتب آمده است:
گروه پژوهشی را در نظر بگیرید که دارد درباره واکسن بیماری ایدز تحقیق میکند و میخواهد این واکسن را تولید کند و به یک کشور افریقایی ببرد و آنجا مراحل دیگر کار را جلو ببرد. میگوید اگر زنی را تصور کنید که موقعیت دوگانه درونی و بیرونی[6] دارد. او تحصیلات مربوط به این پژوهش را انجام داده است و میتواند به عنوان یک مشارکت کننده این بحث را جلو ببرد ولی از یک طرف ریشهای دارد که از یک کشور افریقایی میآید. بنابراین به عنوان یک outsider میتواند یک چیزهایی را ببیند که آنها نمیتوانند ببینند. مثلا میتواند حدس بزند که اگر این واکسن برای مداوا باشد یا برای پیشگیری، خیلی از آن استقبال نمیشود و اگر بگویند که آن کسانی که بیماری دارند بیایند و این واکسن را دریافت کنند، نمیآیند تا اینکه بگویند افراد سالم این واکسن را بزنند چون آن جامعه را میشناسد. یا مثلا اگر این واکسن برای مردها ساخته شود، او میداند که خیلی موفقتر خواهد بود تا برای زنان. او از شرایط محیطی اطلاع دارد. مثلا فرض کن اگر این واکسن چنین و چنان باشد و احتیاج به فریزر خاصی داشته باشد، اصلا امکان ندارد که بتوان آن را در آنجا نگه داشت و امثال آن. این کسانی که دید insider-outsider دارند، standpoint را میسازند. بنابراین دارد یک پیشنهاد میدهد و اصلا از این صحبت نمیکند که ما یک علم خاصی داریم که صرفا زنانه است بلکه از روش «علمورزی» صحبت میکند که در این روش standpoint فمینیستی است. اینکه صدای کسی که در حاشیه است در آن رعایت میشود و توسط کسانی است که میتوانند این طرف یا آن طرف خط بایستند. بنابراین اگر این موضع را بخواهیم خیلی مختصر معرفی کنیم این کسانی که طرفدار تئوری standpoint هستند، معتقدند ما یک ارزشهایی داریم که فینفسه ارزشمند هستند و ارزش ذاتی دارند و آن منظر فمینیستی منظری است که بتواند این ارزشها را در کار علمورزی وارد کند. نتیجه چیزی که به دست میآید لزومی ندارد که یک علم خاص فمینیستی باشد. در طول دوره یا فرآیند علمورزی این ارزشها باید به کار گرفته شوند. این ارزشها همانهایی هستند که حاصل انباشت و تجمیع تجارب زنانه هستند و خصوصا توسط محققان بیرونی و درونی میتوانند وارد فعالیت اجتماعی شوند و برای اینکه اهمیت این موضوع روشن بشود، نباید خیلی ذهن را به سمت نظریه هایی برد که در علوم محض مثلا در فیزیک بنیادی ارائه میشود. خیلی از این تئوریها مربوط به پژوهشهایی است که در علوم اجتماعی و انسانی و جاهایی که سوژه انسانی دارند، ابراز میشود و بسیار در ارتباط با این پژوهشهای میانی است و لزوما در ارتباط با پژوهشهای بنیادی نیست. مثل اینکه محققی میخواهد راجع به طلاق و تصوری که مردم یک جامعه از طلاق دارند، صحبت کند. Standpoint theory میگوید که در این گروه باید کسی باشد که خودش طلاق گرفته است و این تجربه را دارد. یعنی موقعی ممکن است کسی بگوید که پژوهشگری که دارد در ریاضیات محض پژوهش میکند، چطور این نظریه در آن دیده میشود؟ در پاسخ باید گفت که توجه به این نکته مهم است که ما داریم از توصیههای اینها برای نظریههای میانی و خصوصا آنجایی که سوژه انسان است، چه به شکل بیولوژیک، چه روانشناسی، چه سیاسی و چه اجتماعی داریم صحبت میکنیم. توصیه نظریه standpoint این است که باید در طول کار علمورزی، آن ارزشهای ذاتی که شنیدن صدای کسانی است که شنیده نمیشدند به نوعی وارد کار علمورزی شود و از آن منظر به موضوع تحقیق نگاه شود.
محمدرضا واعظ: آیا آنچه که شما گفتید به این معناست که صرفا صدای آنها شنیده شود و آنها هم وارد آن تحقیقات شوند یا به طور کلی از منظر آنها صرفا به آن مسئله پرداخته شود؟
حسین شیخرضایی: درواقع اینطور میتوانیم بگوییم که آن محققان مرزی، نماینده یا یک جور بازنمایی کننده صداهایی هستند که شنیده نمیشوند بنابراین، به عنوان ذینفع در تحقیق اثرگذار هستند یعنی، شما اگر فرض کنید یکی از ذینفعان آن تحقیق شرکت داروسازی یا دانشگاهی است که آن پژوهش دارد در آن انجام میگیرد، بنابراین دانشمندان و شرکت داروسازی یا دانشمندان و دولت در آن ذینفع است، آن محقق یکی از آن ذینفعان است که کسانی را که قرار است از این محصول استفاده کنند یا قرار است که راجع به آنها پژوهش شود یا کسانی که قرار است به هرحال سوژه این کار قرار بگیرند را نمایندگی میکند.
محمدرضا واعظ: من نتیجه را کامل متوجه شدم. اینها به دنبال تولید علمی هستند که معتبرتر است و تمامی جامعه را در نظر میگیرد. فقط نکتهای که وجود دارد این است که در جایی که اینها میخواهند نتیجه بگیرند و از تجارب استفاده کنند، آیا مسائلی مثل تاریخ را هم در نظر میگیرند؟ میخواهم ببینم که تا چه حد این استدلال استقرایی معتبر است و میتوانیم به آن تکیه کنیم تا بتوانیم نتیجه را بپذیریم؟ فکر میکنم شاید مثلا همین افراد در جاهای دیگر وقتی میخواستند که برتری مردان نسبت به زنان یا زنان نسبت به مردان را در مورد ساختارهای ذهنی نشان بدهند، مثلا در سال 1990 یک سری آزمایشهایی انجام میشود که نشان میدهد در یک منطقه مردان قدرت بهتری مثلا در حل مسئله دارند. در سال 2008 همان آزمایش در منطقه دیگری انجام میشود و مشخص میشود که زنان و مردان کاملا برابر هستند. به خاطر اینکه آن آزمایش دوم در کشورهای اسکاندیناوی بوده و سطح آموزشی و مسائل اکتسابی که شما هم به آن اشاره کردید در آنجا خیلی بهتر بوده و زنان و مردان در یک سطح قرار داشتند ولی مورد اول در کشور امریکا بوده و به خاطر فقدانهایی که وجود داشته است از نظر فرهنگی همچنان مردان از سطح قدرت تحلیلی بهتری برخوردار بودند. اگرچه شما میگویید که در این نوع نگاه اینطور بوده است، آیا شما دارید به آن حداقل ها میرسید ولی آیا واقعا چنین چیزی با تجربه و صرفا در یک موقعیت مشخص قابل استنباط است یا این کار به صورت تاریخی در یک مدت زمان طولانی در شرایط مختلف مورد بحث و بررسی قرار گرفته است و دامنه خیلی گستردهای دارد؟
حسین شیخرضایی: من خیلی مطمئن نیستم که آیا سوال شما را درست فهمیدم یا نه اما نکتهام را بگویم: ببینید شما در صحبتتان اشاره کردید که این مکتب رویکرد به فلسفه علم فمینیستی یعنی standpoint میگوید که :
برای اینکه نتایج به لحاظ تجربی بهتر باشند ما باید این کار را انجام دهیم. این اتفاقا خیلی نکته مهمی است. یعنی مدخل بسیار خوبی است برای اینکه ما را به نوعی از فمینیسم تجربهگرا برساند. اتفاقا گروه اصلا نمیگویند برای اینکه ما نتایج تجربی بهتری بگیریم این کار را انجام دهیم. آن کسانی که در تجربهگرایی فمینیستی هستند عقیده دارند که همین چارچوب تجربهگرایی کافی است ولی تجربهگرایی هم از شما میخواهد که برروی نمونههای بزرگتری کار کنید. مثلا در زمینه پزشکی، تجربهگرایان به محققان میگویند که اگر تا قبل از این آزمایشهای مربوط به بیماریهای قلبی را بر روی مردان انجام میدادند، اکنون بر روی زنان هم آزمایش کنند. همان اصول تجربهگرایی به شما میگوید که تحقیق بهتری خواهی داشت اما این گروه standpoint نقطه تمرکزشان این نیست که با وجود این محققان دوگانه لزوما باعث بهبود تحقیقات از لحاظ تجربی میشوند. ممکن است که باعث بهبود هم بشوند و آنها نافی این نیستند اما، اینها بیشتر به نوعی ارزش ذاتی تاکید میکنند. این قسمت بحث اتفاقا خیلی کانتی است و من هم اشارهای به آن در صحبتم کردم. یعنی اینکه شما نفی سرکوب کنید و اجازه دهید که افراد هویت جنسیتی خود را بروز دهند، اینکه در ساختار قدرت در زمینه علمورزی تغییری ایجاد کنید، اینها همه فینفسه ارزشمند است و ارزشهایی است که چون مستقلا میتوان راجع به ارزشمندی آنها صحبت کرد، در کار علمی باید بروز پیدا کنند. بنابراین نوعی الزام اخلاقی و اجتماعی برای کسب آن منظری که در آن گروههای به حاشیه رانده شده هم دیده شوند، وجود دارد. حداقل میتوانم بگویم که تاکید این گروه بر این است.
محمدرضا واعظ: اما به نظر من نوعی ذاتگرایی در آن مستتر است که انگار برتری ذاتی زنان را در این زمینه مشخص نسبت به مردان، بیان میکند.
حسین شیخرضایی: اتفاقا این نکته جالبی است و احتمالا میدانم که منظور شما چیست. نظریه standpoint فقط معتقد به این نیست که یک standpoint فمینیستی وجود دارد و آن برتر است و تمام. یک اصل کلیتری وجود دارد مبنی بر اینکه ساختار قدرت از هژمونی یک گروه دربیاید و صداهای مختلف شنیده شود. آن صداها منحصر در صدای زنان نیست بلکه در صدای انواع و اقسام اقلیتهای دیگر مثل اقلیت های دینی و جسمی و غیره هم هست. بنابراین دعوت به اینکه کسانی سعی کنند نظام سرکوب را حتیالمقدور تغییر دهند، فقط منحصر به فمینیسم نمیشود و این حرف درستی است که بسیاری از فمینیستها میگویند که شما نمیتوانید درباره عدالت جنسی صحبت کنید مگر اینکه راجع به انواع و اقسام عدالتهای دیگر صحبت کنید به طوری که اینها با هم ارتباط برقرار میکنند و برهم اثرگذاری دارند یعنی، فقط از یک فمینیست standpoint صحبت نمیشود. چون اینها فمینیست هستند دارند بر این نکته تاکید میکنند ولی، آن ارزشهایی که ادعا میشوند که ارزشهای ذاتی هستند، مطلق بیان میشوند.
محمدرضا واعظ: اما این دسته درواقع بیشتر بر روی مولفه جنسیت تاکید میکنند.
آیا نقدهایی هم به آن در مورد نسبت آن با بیولوژی وارد شده است؟ به این معنی که آیا این ارزشگذاری میتواند در بیولوژی زنان هم ریشه داشته باشد؟ چون بسیاری از نورولوژیست ها هنوز هم بر این باور هستند که در سن دو تا پنج سالگی حتی آن جنسیت اجتماعی و فرهنگی افراد هم شکل میگیرد.
حسین شیخرضایی: تا جایی که من میدانم کسانی که طرفدار تئوری standpoint هستند، نمیخواهند ریشه قضیه را در یک تفاوت بیولوژیکی محکم کنند. در واقع نمیخواهند بگویند که standpoint بر یک نوع آرایش فیزیولوژیکی خاص مبتنی است و بیشترین تاکیدشان بر این است که، آموختنی است یا یادگرفتنی و ترویج کردنی است و حتی منحصر به زنان هم نمیشود یعنی، مردی میتواند از standpoint فمینیستی دفاع کند.
محمدرضا واعظ: یعنی حتی میتواند تاثیرگذار هم باشد. مثلا از لحاظ جنس، یک جنس مردانه داشته باشد و از لحاظ جنسیت، یک جنسیت اجتماعی و فرهنگی زنانه دارد و در این دسته قرار میگیرد.
بهتر است در اینجا به سراغ تجربهگرایی و تفاوت آن با نظریه چشمانداز برویم.
محمدرضا واعظ: لطفا در این قسمت، درمورد نظریه تجربهگرایی و ارتباط آن با نظریه چشمانداز صحبت کنید.
حسین شیخرضایی: رویکردهای تجربهگرایانه به یک معنا در فلسفه فمینیستی علم، صدای قویتری دارند چرا که بسیار با جریان اصلی همسو هستند و میخواهند که در همان چارچوب تجربهگرایی کار کنند و در نظریه چشمانداز میتوان مولفههایی را دید که شما به صورت معمول در معرفتشناسی و فلسفه رایج ارتدکس، اینها را نمیبینید و حتی در موردشان نمیخوانید. در حالیکه تجربهگرایان همان کسانی هستند که میگویند همین چارچوبی که تحت عنوان تجربهگرایی[1] انتخاب شده و علم تجربی در داخل آن جلو برده میشود، کفایت میکند. فقط از لحاظ ملاحظات فمینیستی چیزهایی میتوان به این اضافه و کم کرد ولی، چارچوب کلی همان است.
نسل اول متفکران تجربهگرای فمینیست خیلی سادهتر این مسئله را میدیدند.
خانم ساندرا هادرینگ[2] اگر اسم او را شنیده باشید، چهره شناختهشدهای در فلسفه علم است و مثالی دارد که میگوید: در همان مثال سوگیری که در تحقیقات پزشکی علیه زنان و به نفع مردان است، این مسئله اصلا نیاز به کار خاصی ندارد و شما به لحاظ تجربی اگر بخواهید نتایج بهتری داشته باشید، باید آن نمونهگیری، سوگیری نداشته باشد. بنابراین اگر تاکنون مثلا درمورد بیماریهای قلبی فرض شما این بوده است که بیماریهای قلبی زنان و مردان یکی است و فقط نمونه را از مردان گرفتهاید همان تجربهگرایی، شما را از این کار منع میکند چون ممکن است بیماریهای قلبی زنان و مردان در وقوع و در نشانهها تمایز داشته باشد و بنابراین شما برای اینکه به نتیجه معتبرتری به لحاظ تجربی برسید، باید از زنان هم نمونهگیری کنید. درواقع خیلی خوب همان استانداردهای تجربهگرایانه در این مورد، کار را جلو میبرد. این نگاه سادهانگارانه بعدا خیلی مورد نقد قرار گرفت و فمینیستهای متاخر گفتند، اینطور نیست که در سازوکار علم فقط مسئله، عوامل بیرونی باشد. این که زنان کمتر وارد کار علمی میشوند فقط با اینکه ما تشویقشان کنیم که وارد کار علمی شوند، مسئله حل نخواهد شد و یک چیزهایی داخل خود علم وجود دارد که باعث این کمبود مشارکت زنان و نبودن صدای زنانه در علم میشود.
محمدرضا واعظ: یعنی قضیه فقط اکتسابی نیست و خیلی کلیتر است؟
حسین شیخرضایی: بله. قضیه فقط اکسترنال نیست به این معنا که اگر مثلا ما به اندازه کافی مدارس دخترانه تاسیس کنیم و به زنان کمک کنیم که وارد علم شوند، این مشکل برطرف نخواهد شد. درواقع چیزی در داخل خود محتوای علم و سازوکار نهادی علم هست که مانع ایجاد میکند.
اما در ابتدا باید به این مسئله بپردازیم که وقتی میگوییم یک سری فمینیستها در فلسفه علم تجربهگرا هستند، این نکته مهم است که تجربهگرایی آنها با تجربهگرایی سنتی و کلاسیک متفاوت است و حداقل سه یا چهار عنصر خیلی مهم به آن اضافه شده است که اینها را در نسل جدید طرفداران تجربهگرایی قرار میدهد. یکی از آن موارد این است که برخلاف آنچه که در تجربهگرایی سنتی وجود دارد، تمایز قاطعی بین فکت و ارزش[3] وجود دارد، یعنی آن تمایزی که بین واقعیت و ارزش وجود دارد دیگر مورد قبول نیست. من اکنون نمیخواهم که وارد دلایل این مسئله بشوم، شاید در طول بحث به آن اشاره کردیم اما اکنون میتوانیم دلیل آن را بفهمیم چون، فمینیستها میخواهند به هرحال از ورود یک سری ارزشهای زنانه به علم صحبت کنند. بنابراین، اگر معتقد باشند که علم اصولا هیچ ربطی به ارزشها ندارد و فقط دنبال اصل ها و فکتهاست و این ارزشها هرچه که میخواهند باشند اعم از سیاسی، اقتصادی، ایدئولوژی و جنسیتی، اگر اصلا ربطی به علم نداشته باشند، معلوم است که کار به بنبست میخورد چون با این تصور شما نمیتوانید از فلسفه فمینیستی علم صحبت کنید. پس مثل خیلی از افراد دیگر مثل عملگرایان[4] و دیگر فیلسوفان علم، این دوگانه واقعیت – ارزش یا این دوگانه مقام کشف در برابر مقام توجیه یا این دوگانه ارزشهای شناختی درمقابل ارزشهای غیرشناختی را بسیار کمرنگ کردند و برای آن دلایلی آوردند که شاید من در طول صحبتم به آن اشاره کنم. پس اولین نکته این که این نوع تجربهگرایی با مثلا تجربهگرایی پوزیتیویستها(اثباتگرایان) منطقی متفاوت است به این معنا که بین فکت و ارزش، بین ارزشهای شناختی و غیرشناختی و بین مقام مدافعه و کشف [5]هم، ارتباط است.
تفاوت دوم که اینها با تجربهگرایان سنتی دارند، این است که به مسئله بافت خیلی توجه میکنند و به نوعی همه آنها زمینهگرا[6] هستند. این به آن معناست که شما در یک بافت خاصی در یک حوزه علمی، در باب یک نظریه که صحبت میکنید، استانداردها، اهداف، روشها و معیارهای ارزیابی که برای پژوهش تعریف میشود با بافت و متن دیگر متفاوت است یعنی، برخلاف ایده پوزیتیویستها که یک نوع وحدت علم وجود دارد و همه علوم از یک الگوی واحدی به نام فیزیک تبعیت میکنند، هر آنچه که در آنجا استاندارد است در جاهای دیگر هم استاندارد است، هر روشی که در آنجا درست است بقیه جاها هم کاربردی است، هر آنچه که در آنجا تبیین بشود، بقیه جاها هم تبیین خواهد شد، آنها به شدت با همه اینها مخالف هستند. یعنی هنگامی که شما در حوزههایی کار میکنید که مربوط به فهم است، استانداردها و ارزشها و معیارهایی برای ارزیابی دارید که وقتی راجع به زندگی اجتماعی تحقیق میکنید متفاوت است، وقتی درباره فیزیک تحقیق میکنید متفاوت است و این استانداردها خیلی بومی هستند و دلیلی ندارد که زیستشناسی از همان استانداردهای فیزیک تبعیت کند و علوم انسانی پدیدهها را مثل علوم طبیعی تبیین کنند.
محمدرضا واعظ: آیا این منجر به نسبیانگاری هم میشود؟
حسین شیخرضایی: درمورد نسبیانگاری در ادامه صحبت خواهم کرد چون، تجربهگرایان دقیقا سعی میکنند حلقههای محافظی در نظریه خود بگذارند که ارزشها از یک طرف وارد شوند ولی از طرف دیگر عینیت علم هم زیر سوال نرود. این مهمترین سوالی است که اینها میخواهند به آن جواب دهند.
نکته سوم و تفاوت سوم آنها با تجربهگرایان سنتی، این است که بهجای اینکه فرد گرا باشند، کاملا جمعگرا هستند. یعنی در قالب نوعی معرفتشناسی اجتماعی[7] به قضیه نگاه میکنند. با یک مثال این بحث را روشن میکنم:
مثلا در تجربهگرایی سنتی هنگامی که میخواهید درباره این صحبت کنید که آیا فلان نظریه قابل تایید است یا خیر؟ یا فلان پژوهش علمی، سوگیری دارد یا خیر؟ روی یک تک دانشمند کار میکنید یعنی فاعل شما تک دانشمند است و آن چیزی که شما درنظر میگیرید، یک تک نظریه است. درحالی که، درمعرفتشناسی اجتماعی، تاکید بر این است که دانشمند به تنهایی کار نمیکند. او در یک اجتماع علمی کار میکند که در این اجتماع بده بستانی با بقیه دارد. بنابراین اگر شما میخواهید در این باره صحبت کنید که علم یا فلان نظریه عینیت دارد یا خیر؟ یا همین سوالی که شما پرسیدید که آیا به نسبیانگاری میانجامد یا خیر؟ این را نه به شکل انفرادی و تک نظریه، بلکه باید در جامعه علمی بررسی کرد. یعنی شما نمیتوانید بپرسید که آیا فلان
نظریه عینی[8] است یا نه؟ بلکه باید ببینید که روندی که در جامعه علمی طی شده تا به این نظریه برسیم، چگونه بوده است؟ یعنی به جای اینکه راجع به یک نقطه حرف بزنیم باید از یک الگوی بزرگتر، پروسهها و روندهایی که در اینجا وجود دارند حرف بزنیم و هنگامی که از نقش ارزشها در علم، نقش عینیت و معرفت صحبت میشود، اینها باید در جامعه علمی و نه در تک تک دانشمندان بررسی شوند. اینها گامهای بزرگی است که فلسفه علم متاخر، توسط افراد مختلفی در آن جهت حرکت کرده است اما دستهای که در آن سهم و نقش داشتند، فمینیستها بودند. آنها استدلال آوردند و آن را جلو بردند. مثلا در مورد اینکه بین فکت و ارزش ارتباط و بده بستان برقرار است، فمینیستها استدلال آوردند. پس یکی از مشارکتهای فمینیستها در فلسفه علم رایج، همین مواردی است که مارا از تجربهگرایی کلاسیک و سنتی به تجربهگرایی جدید و مدرن رسانده است.
محمدرضا واعظ: به عقیده من در اینجا از واژه تجربه استفاده شده است اما تفاوتهایی که شما ذکر کردید بسیار است یعنی درواقع از یک فلسفه علم جدید صحبت شده است.
حسین شیخرضایی: اگر اجازه بدهید من کمی هم وارد بحث فمینیسم تجربهگرا شوم و یکی دو مثال هم از آن بزنم.
برای فمینیستهای تجربهگرا، سوال اصلی و محوری این است که چطور ممکن است ارزشها مثلا، ارزشهای جنسیتی وارد علم شوند اما عینیت علم زیر سوال نرود؟
چه تضمینی وجود دارد که شما در مقام فمینیسم و علمورز، اگر ارزشهای خود را وارد علم کردی این امر منجر به بیراهه رفتن نشود؟ چون ما نمونههای بسیاری داریم که در آنها علم با ارزشها مخلوط شده است و نتایج فاجعهباری به وجود آمده است. مثلا در مثالهای ایدئولوژیک، سرنوشتی که علم در اتحاد جماهیر شوروی مثلا در حوزه زیستشناسی داشته است. در آنجا با نظریه تکامل داروین و مفهوم رقابت و انتخاب طبیعی به دلایل ایدئولوژیکی مخالفت شد و بعد یک لیسنکو[9] نامی پیدا شد و با حمایت استالین، نظریه زیستشناسی جدیدی پیشنهاد کرد و آن نظریه ناموفق بود و منجر به عقبافتادگیهای مهم در کشاورزی و علوم زیستی در اتحاد جماهیر شوروی شد. علیالرغم اینکه در حوزههای دیگری مثل فیزیک و ریاضیات، خیلی خوب پیشرفت میکردند.
محمدرضا واعظ: البته خیلی راه دوری نباید برویم. در کشور خودمان هم از این مثالها زیاد است، یا مثلا در اروپای قرون وسطی هم که بسیار بوده است.
حسین شیخرضایی: این درهم آمیختگی علم و ایدئولوژی، خیلی مثالهای وخیمی تولید کرده است. در مثال دیگری که در اکثر کتابهای مطالعات علم ذکر شده است، در دوران آلمان نازی این درهم آمیختگی ایدئولوژی نازیسم و علم منجر به این شد که آنها به دنبال نوعی علم آریایی باشند. برای آن علم آریایی کتابهایی نوشته شد و یک سری از فیزیکدانهای یهودی یا حتی غیریهودی را طرد و اخراج یا تهدید به مرگ کردند و آن پیشرفتی که از قبل در حوزه فیزیک در آلمان بود، متوقف شد و حتی نتایج وخیمی به بار آورد. اتفاقا این خیلی جالب است که دانشمندان آلمانی مثل هایزنبرگ[10]، هرکدام چگونه واکنش نشان دادند و چه سیاستی در قبال آن اتخاذ کردند. این برهه جالبی در تاریخ علم است.
با اینکه ما میدانیم که درهم آمیختگی ارزشها و علم میتواند خیلی خطرناک باشد، فمینیستهای تجربهگرا چه راههایی را پیشنهاد میدهند برای اینکه ارزشهای فمینیستی وارد علم شود اما عینیت علم از میان نرود و آسیب نبیند؟
این مهمترین سوال فلسفه فمینیستی علم است!
یعنی اگر ما تعدادی صورت مسئله بگذاریم و بسنجیم که فیلسوفان فمینیست علم بیشتر درباره چه صحبت کردهاند، بخش مهمی از آن درباره علم و ارزش است به دلیل اینکه از یک طرف آنها میخواهند که ارزشهای فمینیستی را وارد علم کنند و از طرف دیگر هم نمیخواهند که از چارچوب تجربهگرایی علم خارج شوند.
من دو مثال ذکر میکنم که درمورد دو رویکرد مختلف است که توسط دو فیلسوف مختلف اظهار شده و برای حفظ آن، عینیت و تجربهگرایی پیشنهاد شده است:
اولینِ آن از یک فیلسوف علم شناخته شدهای به نام: هلن لانجینو[11] است. نظر او بسیار مورد بررسی قرار گرفته است و بسیار درباره آن کار شده و خود او هم در طول سالیان مختلف این نظر را بسط داده است.
لانجینو در زمره آن فمینیستهایی است که معتقد است ما لزوما از علم زنانه صحبت نمیکنیم یعنی، ما نمیخواهیم از این صحبت کنیم که محصول کار و همه علم رایج امروز بیخود و مردانه است و ما به دنبال جایگزینی هستیم که زنانه است و به کل از بیخ و بن با علم رایج متفاوت است و برخلاف آن فمینیستهایی که معتقدند زنان علم خاصی دارند و جهانبینی متفاوتی هم دارند و مثلا جهان را بهجای مطلق، نسبی و رابطهای و به جای کمی، کیفی میبینند و به جای اتمیستی، کلگرایانه میبینند، لانجینو اصلا به چنین چیزی معتقد نیست که یک علم خاص زنانهای وجود دارد که با نگاه به محصول آن میتوان فهمید که زنانه است و باید جایگزین علم فعلی شود. اتفاقا او معتقد است که این نوع رویکردهای فمینیستی به زنان آسیب میزند چون به آنها میگوید که وارد علم فعلی نشوند و این بازدارنده است، در حالی که باید زنان و دختران را تشویق کنیم که وارد علمورزی در همین سیستم فعلی شوند البته برای بهبود آن زنان باید تلاش کنند، اما این به آن معنا نیست که این چیزی است که با سیستم شناختی زنان جور نیست.
پیشنهاد لانجینو این است که “ما باید در مقام علمورزی فمینیست باشیم” یعنی هنگامی که کار علمی میکنیم باید از زاویه دید فمینیستها به قضیه نگاه کنیم نه اینکه دنبال نظریه باشیم. یعنی به جای اینکه در فرآورده، فمینیستی باشیم، در فرآیند باید فمینیست باشیم.
چگونه میتوان در فرآیند فمینیست بود؟
لانجینو مثالی میزند که اتفاقا یکی از تحقیقاتی است که خود او در آن مشارکت داشته و در آن مثال ایدهاش را نشان میدهد. لانجینو به همراه محققان درباره جنسیت و اینکه گرایش جنسی افراد چگونه تعیین میشود، تحقیق میکرده است. یعنی:
آیا افراد خودشان را مایل به همجنس خود میبینند یا مایل به جنس مخالف؟
و اشکال متنوع گرایش جنسیتی چیست؟
محمدرضا واعظ: لازم به توضیح است که جنسیت در اینجا به معنای sexuality است.
حسین شیخرضایی: بله… لانجینو سپس این مثال را اینطور بسط میدهد و محققانی را نام میبرد که قبل از اینها در مورد آن کار کردهاند و مفروض آنها این بوده است که گرایش جنسیتی افراد معلول یک امر فیزیولوژیک است و آن امر فیزیولوژیکی هم این است که چگونه هورمونها در دوره جنینی و در دوره رشد، در فرد بوده یعنی، مسئله جنسیت یک امر مکانیکی است که معلول تغییرات هورمونی است. لانجینو معتقد است که او و همکارانش به عنوان کسانی که تعلقات فمینیستی دارند و به عنوان کسانی که فکر میکنند جنسیت چیزی است که افراد میتوانند انتخاب کنند و علی الرغم تمام علل علّی، حق انتخاب دارند، چارچوب دیگری اتخاذ کردند و آن چارچوب دیگر این است که آنها به جز متغییر مستقل هورمون، متغییر مستقل انتخاب فردی را هم وارد قضیه کردند. یعنی فرد تصمیم بگیرد که علی الرغم اینکه تا کنون فلان گرایش جنسی را داشته است، از این به بعد گرایش جنسی دیگری اتخاذ کند.
این چیزی که در مدل رقیب وجود نداشت. آنها معتقد بودند که باید کارشان را مانند هر علمورز دیگری در همان چارچوب رایج پیش ببرند. یعنی مدل بسازند، آزمایش کنند، نمونه بگیرند و شواهد را بررسی نمایند. اینکه چطور باید در نهایت تصمیمگیری کرد را جلوتر به آن خواهم پرداخت اما نکتۀ لانجینو این است که:” فرد در مقام فمینیست، در زمان علمورزی، میتواند در چارچوبهای پسزمینهای را انتخاب کند که با تمایلات فمینیستی فرد منطبق است؛ مخصوصا هنگامی که درباره امور انسانی و امور مربوط به جنسیت و امور اجتماعی صحبت میشود.”
محمدرضا واعظ: یعنی درواقع مستقل از بیولوژی و آن جنس در زمینه جنسیت، فرد میتواند که انتخاب آزاد داشته باشد.
حسین شیخرضایی: درواقع نکته لانجینو این است که میگوید: شما در مدلی که میسازید، ابتدا یک مفروض پسزمینهای دارید. مفروض پسزمینه ای قبلی، این است که جنسیت معلول عوامل فیزیولوژیک است. ما یک مفروض پسزمینهای دیگری مطرح میکنیم که اگر از ما بپرسند که چرا این مفروض پسزمینهای را اتخاذ میکنیم، میگوییم که این به دلیل تمایلات فمینیستی ما است و میخواهیم ببینیم که چگونه آن مدل در عمل، از آن مفروض پسزمینهای، ساخته میشود و چگونه در آزمایش جواب میدهد. پس در یک نقطه انتخاب، برای اینکه شما در چارچوب الگوی الف یا ب کار کنید، میتواند تحت تاثیر ارزشهای پسزمینهای شما باشد.
مثال دیگری میزنم که شاید قضیه را روشنتر کند:
فرض کنید که در علم اقتصاد کلاسیک، مفروض پسزمینهای اصلی این است که انسان یک موجود عقلانی[12] است، به این معنا که عقلانیت محاسباتی دارد و در هر تصمیمی که میخواهد بگیرد، سود و زیان آن را محاسبه میکند و بعدا اگر جمع جبری یا سودمندی[13] به سمت سود بود و مطلوبیت مثبت بود، آن عمل را انجام میدهد. این فرض اقتصاد کلاسیک است. به دلایل مختلفی کسانی ممکن است که این فرض پسزمینهای را کنار بگذارند و بگویند که انسان در موارد و مواقع خاصی تصمیمهایی میگیرد که از این چارچوبهای عقلانیت خارج است. مثالهای مختلفی میتوان زد و حتی به کسانی اشاره کرد که در کار تجارت هستند ولی از نوع عقلانیت تبعیت نمیکنند. همانطور که اقتصاددانهای متاخرتر یک نحله اقتصادی را پایهگذاری کردند که در آن انسانها آنگونه که تصور میشود در محاسبه سودمندی، خوب نیستند، فریب میخورند و گاهی دچار مغالطه و هیجان میشوند و اگر شما یک کنشگر اقتصادی را یک موجود عقلانی در نظر بگیرید و تراکنشهای بازار را مدل سازی کنید، اصلا به نتایج خوبی نخواهید رسید چون در خیلی از موارد چنین عقلانیتی وجود ندارد.
پس، انتخاب این مفروض پیشزمینهای به دلیل ملاحظات فمینیستی نبوده است بلکه به دلیل ملاحظات دیگری است که ممکن است از مطالعات شناختی انسان ناشی شده باشد اما به هرحال چیز عجیبی نیست. یعنی افراد مفروظات پیشزمینهای را میتوانند به واسطه ارزشهای علمی اتخاذ کنند و این همان چیزی است که لانجینو میگوید: فرقی بین فکت و ارزش نیست چون شما فکتها را در یک چارچوبی جمع میکنید که اتخاذ آن چارچوب به نحو پیشینی خودش تحت تاثیر ارزشهای شما بوده است.
اکنون به سراغ سوال اصلی برویم که :
اگر هرکسی بخواهد چارچوبهای پسزمینهای خود را وارد کند و به نتایجی برسد، تکلیف نسبیگرایی علم چه میشود؟
هرکسی میتواند یک مفروض پسزمینهای داشته باشد و شواهد مؤید آن را پیدا کند و بگوید که آن علم است!
در اینجا قسمت دوم نظریه لانجینو مهم است که مبتنی بر معرفتشناسی اجتماعی است. لانجینو میگوید: “اگر کسی بخواهد از این صحبت کند که عینیت علم وجود دارد یا نه، اصلا نمیتواند یک تک نظریه را بیان کند و بگوید که آیا نسبی است یا نه بلکه باید فضایی در جامعه علمی بسازد که آن فضا و اتمسفر تضمین کند که آنچه انتخاب جامعه علمی است، در نهایت، عینی است. این کار نه با نگاه کردن به تک تک نظریهها بلکه از طریق یک ترتیبات رویهای و نهادی میسر است. ”
مثالی که میتوان برای این نظریه زد، مثال بازار است:
در بازار در سطح خرد هرکسی به دنبال منافع خودش است اما در سطح کلان، مکانیسمهایی وجود دارد که نهایتا باعث میشود آن چیزی که به آن همگرا میشوند به نفع همه باشد. اگرچه در سطح خرد هرکسی اخلاقی عمل نمیکند و قیمت کالای خودش را بالا میبرد اما اگر شما در سطح نهادی قیمت را بالا ببری مشتری از شما خرید نمیکند و از رقیب شما خرید میکند و همین باعث میشود که شما قیمت را پایین بیاورید. بنابراین، به یک نقطه تعادلی میرسد که در مجموع به نفع مشتری باشد. باوجود اینکه شما اخلاقی عمل نمیکنی و اگر تنها بودی قیمت کالا را بالا میبردی. یعنی، در سطح خرد تنوع است ولی مکانیسمی هست که آن را کنترل کند و عینیت را باید به آن مکانیسمهایی در سطح کلان و نه به تک تک نظریهها در سطح خرد، نسبت داد.
محمدرضا واعظ: این نظریه تا یک جاهایی به نظر من تحت تاثیر توماس کوهن[14] بود. نمیدانم که شما آن را تایید میکنید یا نه اما اینجا با آن معیاری که مطرح کردید جدا شد. یعنی آن نسبیانگاری که برگرفته از نگاه توماس کوهن بود را من الان میبینم که میخواهد جلوی آن را بگیرد. حالا این که تا چه حدی موفق بوده است را نمیدانم.
حسین شیخرضایی: بله و آن هم با توسل به کلان. یعنی توماس کوهن هم از این صحبت میکند که ما در سطح کلان الگوهای رقیبی داریم که باهم معارضه و اختلاف دارند اما یکی از آنها انتخاب و تثبیت میشود ولی لانجینو چنین پیشنهادی ندارد و خیلی الگوی او شبیه به زیستشناسی و انتخاب طبیعی است. یعنی شما مدام تنوعهای مختلفی، تولید میکنید ولی برخی از آنها دوام نمیآورند و آرام آرام حذف میشوند. خب چه کنیم که حذف شوند؟ صحبتهای لانجینو درباره مناسبات نهادی علم خیلی شبیه به صحبتهایی که هابرماس[15] درباره فضای عمومی داشت، است.
هابرماس عقیده دارد که ما باید در جامعه علمی به نوعی فضای بحث همگانی و عمومی داشته باشیم به این معنا که این تئوریهایی که هرکدام با سوگیریهای ارزشی خاصی تولید میشوند، باید در معرض بحث دیگران قرار بگیرند. بنابراین چرا آن مورد لیسنکو خوب نیست؟ چون چنین فضای بحث عمومی وجود نداشته است. یعنی شما یک نهاد قدرتی دارید که از بیرون از آن حمایت میکند و بعد باید فضای بحث آزاد و متکسری باشد که دانشمندان یا مکاتب مختلف بتوانند یکدیگر را از منظر خودشان نقد کنند و این به عنوان یک شیوه، باید در جامعه علمی حاکم باشد که طرفداران یک نظریه نسبت به حرفهایی که منتقدانشان میزنند حساس باشند و اگر نقدی به نظرشان وارد شد، پاسخگو باشند و استانداردهای مشترکی در آن جامعه علمی باید وجود داشته باشد مبنی براینکه نظریهها را با آن ارزیابی کنند و نهایتا نوعی جهانشمولی در این جامعه علمی برقرار است به این معنا که این دستاوردها متعلق به هیچکسی نیست و مهم هم نیست آن کسی که آن را مطرح میکند مهم یا بیاهمیت باشد. هر حرفی در آنجا به رسمیت شناخته میشود، جدی گرفته میشود، درباره آن بحث میشود و جامعه علمی به آن واکنش نشان میدهد.
ممکن است که این تعریف به اعتقاد برخی خیلی ایدهآلیستی بیاید. یعنی این تعریف نوعی آرمانشهر علمی است به این معنا که در آن، سطحِ پایین تنوعهای مختلفی دارد که اینها با سوگیریهای ارزشی مختلفی ایجاد میشوند ولی در سطح بالا به نوعی آرایش نهادی وجود دارد که فیلترهایی بر سر راه اینها قرار میدهد و گویی دانشمندان خیلی اخلاقی عمل میکنند و به نقدهایی که به آنها وارد میشود حساس هستند و ادعاهای یکدیگر را جدی میگیرند، به استانداردهای مشترکی میرسند و امثال آن.
همین نقدها باعث شده است که خیلیها نظریه لانجینو را نپذیرند و بگویند که بیش از حد ایدهآل و آرمانشهری است.
نقد دیگری که به نظریه لانجینو وارد است این است که هیچ تضمینی وجود ندارد که حتی اگر در سطح جامعه علمی بر سر چیزی توافق صورت بگیرد، عینیت علم حفظ شود. یعنی منتقدین معتقدند که لانجینو دو چیز را باهم خلط میکند:
1-مفهوم بیناذهنی بودن
2-مفهوم عینیت داشتن
او میگوید که جامعه علمی باید چنین و چنان باشد یعنی، با چیزی بیناذهنی همگرا باشد که توافق بر سر آن است. اما لزومی هم ندارد که درست باشد، منطبق بر واقعیت باشد یا پیشرفت کند.
محمدرضا واعظ: دوباره در اینجا به یک مسئله مهم فلسفی میرسیم که چیزی که بینالاذهانی باشد ضرورتی ندارد که حتما عینی باشد اما چیزی که ذهن من را به خودش مشغول کرده این است که چون از معرفتشناسی اجتماعی و جامعه علمی صحبت میشود، این جامعه علمی بر اساس یک زبان علم صحبت میکنند و این زبان علم هم باید آرام آرام تغییر داده شود. آیا فمینیستها در این زمینه هم وارد شدهاند؟ که این زبان علم هم نیاز به تغییر و اصلاح دارد یا نه؟
حسین شیخرضایی: در نقدهایی که به لانجینو شده بود، باید اشارهای کنم که پاسخ لانجیو خصوصا در مورد نقد آخر که : او امر بینالاذهانی را با عینیت[16] خلط کرده است. این قسمت بحث به اینجا میرسد که از نظر لانجینو و بسیاری دیگر، آن اسطورهای که ما از عینیت داریم را باید کنار بگذاریم. عینیت به مفهوم چیزی بیرون از مفهوم بین الاذهانی، اصلا وجود ندارد. نه شما میتوانید بفهمید که چه چیزی به آن معنا عینی است و نه ملاکی دارید که آن را ارزیابی کنید. مثل یک اسطوره تنها خیال شما را مطمئن میکند. اگر شما به تاریخ علم هم نگاه کنید دربارۀ عینیت نظریهها چه ملاک بیشتری داشتیم به جز اینکه اجماع جامعه علمی در مورد آن وجود دارد؟ این اجماع جامعه علمی بعد از یک مدت هم از بین رفته است. حرف من این است که آن اسطوره عینیت را باید کنار بگذارید.
اگر ما ذیل مدخل عینیت بخواهیم مطالعه کنیم و ببینیم فیلسوفان علم جدید چه نظری درباره آن دارند این حرف منحصر به فمینیست ها نیست و افراد دیگری هم از آن صحبت کردهاند که عینیت به معنای قدیم خودش تهی است یعنی ما چیزی به نام امر عینی نداریم.
اما در جواب سوال شما، باید بگویم به جز کسانی که در حوزه فلسفه فمینیستی علم کار میکنند ما محققانی داریم که برروی مطالعات فمینیستی علم کار میکنند. مطالعات علم یک شاخه بزرگتری از فلسفه علم است و بیشتر به جایگاه اجتماعی علم میپردازد. البته در آن فلسفه علم، تاریخ علم و مطالعات فرهنگی هم دخیل هستند اما بیشتر به این میپردازد که در سطح اجتماعی، ارتباطات اجتماعی علم چگونه است و در آنجا، در مطالعات فمینیستی علم تحقیقات جالبی انجام شده است از جمله یکی از آنها درباره زبان علم است و اینکه در زبانی که برای علم استفاده میشود، چه در مرحله تکنیکال، یعنی در آنجا که اصطلاحات علمی وضع میشود، چه در جامعه علمی و چه در عمومی کردن علم یعنی در آنجایی که علم برای عموم مردم توضیح داده میشود، چقدر کلیشههای جنسی زیاد است.
مثالهای بسیاری در این باره وجود دارد. من فقط یک نمونه را اشاره میکنم. کتابی چند سال قبل به نام «علم، جامعه، اخلاق» به فارسی منتشر شد که مجموعه مقالاتی است که من و آقای کرباسیزاده دبیر مجموعه بودیم و دوستانی زحمت ترجمه بخشهایی از مقالات مربوط به همین مطالعات علم را کشیده بودند. در آن کتاب مقاله معروف و کلاسیکی است که خانم دکتر نفیسی ترجمه کردهاند و در آنجا به جنسیتزده بودن اصطلاحاتی که در علم ایمنی شناسی یا ایمیونولوژی وجود دارد پرداخته شده و آن مقاله بسیار خواندنی است به این معنا که نشان میدهد چقدر اصطلاحاتی که در سطح تکنیکال در علم ایمنیشناسی به کار میرود جنسیتزده است. مثلا درباره سلولهایی که مهاجمان را میخورند، عبارات و اصطلاحات مردانه بهکار رفته است و آن سلولهایی که در بر میگیرند و مهاجم را حذف میکنند، در موردشان اصطلاحات زنانه به کار رفته و خیلی مثالهای دیگر که من الان حضور ذهن درمورد جزئیات آن ندارم اما آن مقالهای بسیار کلاسیک در مطالعات علم است، و بسیار هم به آن ارجاع داده میشود. به همین دلیل بسیار بر روی مسئله زبان کار شده است و مثالهای بسیاری از علوم مختلف برای آن وجود دارد.
محمدرضا واعظ. ممنون از توضیحات شما.
یک سوال کاملا شخصی دارم که اگر صلاح دانستید به آن پاسخ بدهید! خود شما بیشتر با کدامیک از این نظریهها همدل هستید؟
حسین شیخرضایی: لازم است که من در اینجا خیلی کوتاه به یک نمونه دیگر هم اشاره کنم تا بگویم که همه کسانی که در حوزه تجربهگرایی کار میکنند مثل لانجینو نیستند.
همه کسانی که در حوزه تجربهگرایی کار میکنند، مثل لانجینو مسئله را به سطح جامعه علمی احاله نمیدهند و برخی از آنها برای آن راهحلهای دیگری دارند. یکی از کسانی که نظریه جالبی دارد و میتوان درباره او بیشتر صحبت کرد خانم الیزابت اندرسون[17] است. ایده او این است که برخلاف نظریه لانجینو که میگوید «ما هرنوع ارزشی را میتوانیم وارد کنیم و یک چارچوب پس زمینهای را انتخاب کنیم»، ما فقط باید ارزشهایی را انتخاب کنیم که مثمر ثمر بودن و کارایی تجربی را برایمان به بار آورد.
درمثال قبلی لاجینو میگفت که شما میتوانید هر ارزشی را در زمان ساخت نظریه به کار آوردی، این ارزش بالا میرود و جامعه علمی درباره آن تصمیمگیری خواهد کرد، اندرسون برعکس عقیده دارد که نباید کار را باز گذاشت و تنها ارزشهایی را میتوان در ساخت نظریات علمی به کار برد که ما مطمئن باشیم این ارزشها کارایی و کارآمدی نظریه علمی ما را اضافه میکنند. از قضا خیلی از آنها همان ارزشهای فمینیستی هستند. طبق مثال اندرسون، اگر گروهی راجع به طلاق تحقیق میکنند و برای درک نظر مردم پرسشنامهای تهیه کردهاند، اگر استعاره و نقطه نظر آنها این باشد که طلاق به نوعی از دست دادن است و سوالها را فقط بر اساس این جهتگیری فکری تنظیم کرده باشند که اگر کسی طلاق گرفت چه چیزهایی در زندگی از دست میرود؟ تکلیف تربیت بچه و شغل و استقلال اقتصادی چه میشود و غیره، این نتیجه بخش است اما اگر دیدگاه یا استعاره این باشد که طلاق به مثابه از دست دادن و به دست آوردن همزمان است، یعنی طلاق در خیلی از موارد باعث شکوفایی زندگی فردی میشود، این گروه در چارچوبی که پرسشنامهها را طراحی کردهاند هم از دست دادن را و هم به دست آوردن را مطرح کردهاند، این ارزش که منطبق با یک ارزش فمینیستی است به آن معنا که اختیار در زندگی زناشویی در دست هر دوطرف باشد، اتفاقا تحقیق را به لحاظ تجربی هم کارآمدتر میکند. طبق همان مثال بیماری قلبی است که در آن برای تحقیق هم از مردان و هم از زنان استفاده شده است. پس اندرسون از آن تجربهگرایانی است که همچنان در سطح مایکرو به دنبال راه حل است و اتفاقا معتقد است که این عینیت علم را حفظ میکند. یعنی در سطح مایکرو هر ارزشی را نمیتوان وارد کرد و آن ارزشهایی باید وارد شوند که درباره آنها این اطمینان را داشته باشیم که به لحاظ تجربی کار شما را مثمرثمرتر میکند و آنوقت همان چارچوب تجربهگرایانه کلاسیک و استاندارد کفایت میکند برای اینکه این ارزشهای فمینیستی هم وارد کار شود.
این مثال را زدم تا بگویم که لانجینو تنها صدایی که در حوزه تجربهگرایی شنیده میشود نیست.
محمدرضا واعظ: اکنون بین این دو رویکرد نظر خود شما کدام است؟
حسین شیخرضایی: من شخصا اگر بخواهم از بین نظریاتی که صحبت کردیم بگویم که کدامیک برای من جالبتر است، خیلی تحت تاثیر آن حرفی که لانجینو میزند که «افراد مفروضات پسزمینهای دارند که داخل آن، کار تجربی را انجام میدهند»، قرار گرفتم. البته معتقدم که نظریه لانجینو درباره سطح مایکرو، همانطور که خودم هم اشاره کردم، زیادی ایدهآلیستی و خوشبینانه است ولی نظریه او که تحقیق تجربی همیشه اجبارا داخل یک چارچوب ارزشی و یک چارچوب بزرگتری است که انتخاب میشود و انتخاب آن فقط انتخاب بر اساس فکت نیست و براساس ارزشهاست. به همین دلیل حقیقت و ارزش بسیار درهم تنیده هستند. به نظر من این نکته قابل دفاعی است و این نکته مهمی است که ما از فیلسوفان فمینیست علم، میتوانیم بیاموزیم. اما پاسخ لانجینو برای مسئله عینیت برای من چندان قابل قبول نیست.
محمدرضا واعظ: نقد شما به اندرسون چیست هنگامی که نظریه لانجینو را محدود میکند؟
حسین شیخرضایی: چون لانجینو و اندرسون یک بحثی باهم داشتند این نقدی است که به آن وارد شده است. طرفداران نظریه دیدگاه[18] و طرفداران لانجینو، به اندرسون خرده میگیرند که :
لزومی ندارد که تمام ارزشهای فمینیستی منجر به مثمرثمر بودن تجربی شود. این انتقاد طرفداران نظریه دیدگاه است که عقیده دارند «چیزهایی ذاتی است و ممکن است اصلا منجر به مثمرثمر بودن تجربی نشود. ارزشهایی ذاتی هستند و باید آنها را در کار علمورزی وارد کرد ولو اینکه منجر به پیشرفت تجربی هم نشود.»
محمدرضا واعظ: منظور از مثمرثمر بودن تجربی همان عینی بودن است؟
حسین شیخرضایی: مثلا در همان مثال طلاق با نظریههای مختلف که گفتم اگر چنان کاری صورت بگیرد به لحاظ تجربی تحقیق بهتری خواهد بود چون طرح سوال سوگیری ندارد.
پس طرفدارن نظریه دیدگاه معتقدند که لزوما هر چیزی ممکن است منجر به ارزش عملی نشود.
محمدرضا واعظ: آیا اندرسون پاسخی هم به نقد این ارزشهایی که محدودشان کرده، داده است؟
حسین شیخرضایی: آن چیزی که اندرسون بسیار بر آن تاکید دارد این است که ارزشها باید در یک نقطه مشترکی به هم برسند و آن این است که سوگیری را از بین ببرد.
لانجینو هم نقدهایی به اندرسون دارد که به آن هم اشاره میکنم اما باز هم میشود دقیقتر بررسی و مطالعه شوند.
لانجینو عقیده دارد که نمیتوان بیرون از یک منظری ایستاد و گفت اتخاذ آن خوب یا بد است. این یک امر عینی است که اتخاذ فلان ارزش منجر به فلان نتیجه شود و این خودش به این بستگی دارد که شما در کجا ایستاده باشید. هرجایی که ایستاده باشید اتخاذ آن ارزشها برای شما فرق خواهد کرد. یعنی در بیرون از این قایق نمیتوان جایی ایستاد و قضاوت کرد. این اصل نقد لانجینو به اندرسون است.
[1] Empiricism
[2] Sandra Harding 1935
[3] fact & value
[4] Pragmatism
[5] discovery & justification
[6] Contextualist
[7] Social Epistemology
[8] objective
[9] Trofim Lysenko
[10] Karl Heisenberg 1901-1976
[11] Helen Longino 1944-(present)
[12] Rational
[13] Utility
[14] Thomas Samuel Kuhn 1922-1996
[15] Jurgen Habermas 1929
[16] Objectivity
[17] Elizabeth Garret Anderson 1836-1917
[18] Standpoint theory
[1] Feminist philosophy of science
[2] Epistemology
[3] Objective
[4] Alternative
[5] Standpoint theory
[6] Inside & Outside